چراغ هاي خاموش


ܓܨخطــ خطــ یهایی از سر دلتنگی ܓܨ

ــــــــ شـایــد مرهمــی باشــد برای دردهـــا...دردهـــایـــی کــه نمیـشـود به زبــــان آورد ــــــــ

یه دوستی دارم که خیلی پسر خوبیه وهمیشه یه لبخند قشنگ رو لباشه و هیچوقت نشده غمگین ببینمش...

ساده لباس میپوشه و کلا آدم ساده ایه...

خلاصه...

چند روزی بود ازش خبر نداشتم...نزدیکهای عید بود...وقت نکرده بودم بهش سر بزنم اما با خودم گفته بودم که بعد از سال تحویل حتما میرم خونشون و بهش سر میزنم...

یه شب لباسهامو پوشیدم و به طرف خونشون راه افتادم اما به خونشون که رسیدم دیدم چراغهای خونشون خاموشه و خوابیدن اما ساعت 9 بود و واسه خوابیدن خیلی زود بود...منم برگشتم خونه

شب بعد دوباره همون ساعت رفتم بازم چراغها خاموش بود و خوابیده بودن.خیلی تعجب کردم آخه اینا که همیشه تا دیروقت بیدار بودن پس چرا این چند روز که عید هست و واسشون مهمون میاد همش زود میخوابن...بازم برگشتم خونه و تصمیم گرفتم شب بعد زودتر برم پیشش

دوست نداشتم ازش بپرسم چی شده و نمیخواستم بفهمه که چندبار اومدم دم خونشون و برگشتم

شب بعد زودتر آماده شدم و رفتم و تا رسیدم بازم با همون صحنه مواجه شدم بازم خواب بودن

دیگه مطمئن شدم یه چیزی هست که اینا این موقع شب میخوابن...

فردای اون روز که داشتم از نزدیکهای خونه ی دوستم رد میشدم دیدم که داره از خونه میره بیرون منم زود رفتم پیشش و باهمدیگه به یه پارک که نزدیک خونشون بود رفتیم و بازم مثل همیشه شروع کرد به شوخی کردن و خندیدن اما دیگه من متوجه شده بودم که خنده هاش از ته دل نیست واسه همین ازش پرسیدم چی شده؟چرا چند روزه  ازت خبری نیست؟چرا شبها میام خونتون و میبینم چراغهاتون خاموشه و خوابین؟

میخواست دوباره بحث رو عوض کنه که من نذاشتم و سرش داد کشیدم که چرا به من نمیگه...سرش رو انداخته بود پایین...بهش گفتم به من نگاه کن...سرش رو اورد بالا...وای خدا چشماش پر از اشک شده بود...بهش گفتم به من بگو چی شده

ازم قول گرفت که به کسی نگم بعد با بغضی که تو گلوش بود گفت:

این چند روزه که میومدی و میدیدی چراغهای خونمون خاموشه  خواب نبودیم...این چند روز که عید شده هرشب واسمون مهمون میاد ولی ما چراغهارو خاموش میکنیم که فکر کنن خوابیم و یا خونه نیستیم...آخه ما هیچی تو خونه نداریم که از مهمونها پذیرایی کنیم...نه میوه نه آجیل...هیچی نداریم...دلم واسه بابام میسوزه بیچاره خیلی غصه داره و همشو توی دلش نگه میداره...دیگه هیچی نگفت

منم ساکت شدم و دیگه هیچی نگفتم...

(  داستان واقعي يه دوست بود  )

 


نظرات شما عزیزان:

رامین
ساعت14:54---13 تير 1391
ساده نیست.... گذشتـــــــــــــــــــن از كسی كه... گذشته هایت را ساخته است...
پاسخ: مرسی...


مینا
ساعت2:39---16 فروردين 1391
کوچه ها را بلد شدم،رنگهای چراغ راهنما،جدول ضرب،دیگر در راه هیچ مدرسه ای گم نمیشوم ،اما گاهی میان آدمها گم میشوم،آدم ها را بلد نیستم.

خیلی داستان زیبای بود خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم ممنون بابت داستان قشنگتونmerc...kheyli ghashang bud...khahesh mikonam...bazam bia...


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در سه شنبه 15 فروردين 1391برچسب:,ساعت 4:47 توسط MOSTAFA & MOJTABA| |


قالب رايگان وبلاگ پيجك دات نت